نيمه شب ....
يكشب خواب ديدم.
از ترس اين خواب هولم برداشت كه نكنه واست اتفاقي افتاده باشه.
دلم هوري ريخت پايين.
پاشدم....
دلم شور ميزد.... اخه ۲ هفته بود هم نديدمت..
اخر شب بود هيچ كاري نمي تونستم بكنم.همه خواب بودم.
هي راه رفتم هي راه رفتم
تيك تاك ساعت اعصابم رو خورد مي كرد - اه لعنتي خفه شو
وقتي ديدم هيچ كاري از دستم بر نمياد نشسته يه گوشه
مثل بچه گي هام گريه كردم.
مادرم با چادر نماز اومد بالاي سرم.
سرم رو گذاشتم توي بغلش و مثل بچه گي هام گريه كردم تا مي تونستم./ بوي عطر خوبي ميداد چادرش
وقتي اروم شدم توي چشام نگاه كرد.گفت : پاشو نمازو بخون.خدا بزرگه.
احساس ارامش كردم.نمازو خوندم بيشتر اروم شدم
رفتم رو تخت سعي كردم بخوابم اما هولم خوابم نمي برد.نكنه.نه نه اصلا ولش كن پسر بخواب
نميشه - اه لعنتي بخواب رفتم توي فكر
اخ دلم ميخواد و تو و اين عشق لعنت كنم اما
چه كنم كه عاشقتم ...
يا علي