اخرين شعر
اغاز شد..
بوي برگ و بوي باد نيمه شب
كوچه مرا به درون خودم مي خواند.
اهسته در چشم همه در اتاق تاريكم شعر تنهايي
مي سرايم مي نوازم
پنجره رو به اسماني نامعلوم و بي انتها باز است
باز هم بوي برگ
من در گرداب خيالات عاشقانه در گيرم
و اين انديشه هاي كهنه و فرطوط تو است
كه مرا به رهايي از زندان غمبارم
ترقيب مي كند.
براي ديگران هيچ از اين سوزم نمي گويم.
چون ليقت عشق پيش عاشق است
و عاشق در اين دنيا كم است.
من سحرگاه ناب بوسه را دوست دارم.
سه كنج ديوار قفس را با تو
بهشت مي بينم.
اما تويي وجود ندارد.
قصر كاغذي من روي اب است.
من خودم هم كاغذي هستم.
سياهي لحظه به لحظه در من مي تند
و من فقط كاغذي روي اب
هستم...
.
بوي برگ و بوي باد نيمه شب
كوچه مرا به درون خودم مي خواند.
اهسته در چشم همه در اتاق تاريكم شعر تنهايي
مي سرايم مي نوازم
پنجره رو به اسماني نامعلوم و بي انتها باز است
باز هم بوي برگ
من در گرداب خيالات عاشقانه در گيرم
و اين انديشه هاي كهنه و فرطوط تو است
كه مرا به رهايي از زندان غمبارم
ترقيب مي كند.
براي ديگران هيچ از اين سوزم نمي گويم.
چون ليقت عشق پيش عاشق است
و عاشق در اين دنيا كم است.
من سحرگاه ناب بوسه را دوست دارم.
سه كنج ديوار قفس را با تو
بهشت مي بينم.
اما تويي وجود ندارد.
قصر كاغذي من روي اب است.
من خودم هم كاغذي هستم.
سياهي لحظه به لحظه در من مي تند
و من فقط كاغذي روي اب
هستم...
.
+ نوشته شده در دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۵۳ ب.ظ توسط Forget Boy
|